رمان آشیانه عشق
 
درباره وبلاگ


امیدوارم ازاین وبسایت لذت ببرید . لطفاپشنهادهای خودرابرای بهتر شدن سایت لحاظ فرماید. باتشکر
موضوعات


ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 47
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 47
بازدید ماه : 315
بازدید کل : 72751
تعداد مطالب : 37
تعداد نظرات : 27
تعداد آنلاین : 1




پاتوق عاشقان
به سایت پاتوق عاشقان خوش آمدید.
دو شنبه 4 شهريور 1392برچسب:رمان های عاشقانه و,,,, :: 12:24 ::  نويسنده : JAVAD SHOJA

فصل اول:

عارفه:

دیگه از اینکه سربار عموم بودم خسته شده بودم ...واقعا خیلی سخته که بدون مادر و پدرت زندگی کنی شاید مرگ اونا تقصیر من بود...من این سرنوشت رو نمی خوام...از نگاه های زن عمو خیلی می ترسم از حرف هایی که پشت سر من به عمو میزنه می ترسم...میدونم یه روز من رو از خونشون بیرون می کنن...تا کی باید توی این خونه بمونم...درامد عمو اونقدر نیست که بخواد پول دانشگاه من رو بده...خودش دو تا بچه داره و یه دنیا مشکل...من نباید اینجا بمونم ...میرم تهران و چیزی به عمو نمیگم شاید اینطوری بهتر باشه...یکم سرمایه دارم که پول دانشگاهمو بدم ... میرم تهران و کار می کنم . خداروشکر درسم خیلی خوبه و می تونم یه جا استخدام بشم.ادامشو به خدا میسپارم...

زن عمو فریده با همون لحن سردش گفت:عارفه!!!عارفه بیا شام حاضره

من:چشم زن عمو الان میام ...

کتاب های درسیمو جمع کردم و رفتم توی اشپزخونه تا به زن عمو کمک کنم

فرنوش(دخترعموم):عارفه یکم از اتاقت بیای بیرون بهت بد نمیگذره...هه از صبح تا عصر دنبال کار می گردی و از عصر تا شب هم میری تو اتاقت ...ما اینجا هیولا نیستیما...

باز تیکه های فرنوش شروع شد.همیشه از من تنفر داشت...نمیدونم چرا ولی از قول پدرم خیلی به من حسودی می کرد...از بچگی با من کل کل می کرد و ازش خاطره ی خوبی ندارم...از وقتی که پدر و مادرم توی تصادف مردن و من اومدم پیششون یه روز خوش واسه من نذاشته...کاش پدر و مادرم زنده بودن..

من:فرنوش من دارم واسه دانشگاه درس می خونم واسه همین توی اتاقم هستم وگرنه اگه دوست داری تو هم بیا با هم درس بخونیم...

فرنوش چشماشو نازک کردو گفت:هه من احتیاجی به درس خوندن ندارم خودم باهوشم...دیگه هم اگه خواستم بخونم کنار تو یکی درس نمی خونم

از فرنوش متنفرم ...از وقتی اومدم خونشون خودشو رییس من میدونه...حالا دیگه حتما میرم تهران ... خداروشکر دانشگاه تهران قبول شدم و غزل هم اونجاست و میتونم یه مدت پیشش بمونم ...اون هروقت میومد شیراز بیشتر شب ها خونه ی ما می موند...اخه بهترین دوستم بود...تنها مشکلم پیدا کردن کاره که ایشالا اونم درست میشه...به فرزاد (پسرعموم)میگم واسم بلیط اتوبوس بگیره...

بعد از شام به اتاقم رفتم و به فرزاد زنگ زدم...فرزاد پسر عموی من بود یعنی برادر فرنوش ولی اخلاقش درست مثل عمو بود...خیلی پسر خوبی بود...واسه من مثل برادر نداشتم بود...گفتم برادر؟حیف...از کوچیکی به فرنوش حسودی می کردم می گفتم کاش منم یه داداش داشتم ولی متاسفانه من تک فرزند بودم...

فرزاد:بله؟

من :الو سلام خوبی ؟

فرزاد:مرسی خوبم...کاری داشتی؟

من: نگاه کن فرزاد یادته قرار بود یه کاری واسم کنی ...

فرزاد: اره ...ازم طلب داشتی ...خب عرضت چیه؟

من:قول میدی قبول کنی؟درخواست زیادی نیست ولی لطفا قبول کن

فرزاد: باشه اگه از پسش تونستم بر بیام چشم قبول می کنم

من:من می خوام برم تهران...میتونی واسم بلیط بگیری؟

فرزاد:اره میتونم ولی چرا؟؟؟؟

من:فرزاد اما و چرا نداره لطفا قبول کن

فرزاد: با اینکه مخالفم ولی باشه می گیرم...

من:مرسی فرزاد خدافظ

گوشی و قطع کردم و شروع کردم به جمع کردن وسایلام...می خواستم بدون اطلاع عموم برم تهران... اخه اگه عموم می فهمید نمیذاشت برم ...

توی اتاق مشغول تمرین کردن درسام بودم که صدای در اتاقم اومد...

فرزاد:عارفه منم بیام تو؟

من:یکم صبر کن تا شالمو سر کنم...حالا بیا داخل

فرزاد:با اجازه...این هم بلیط واسه فرداست...عصر ساعت چهار باید بری...

من:ممنون فرزاد امیدوارم جبران کنم

فرزاد:ولی عارفه من اصلا به رفتن تو راضی نیستم ...اگه پشیمون شدی اولین نفر به خودم بگو باور کن کمکت می کنم...تو همیشه از یه دخترعمو به من نزدیکتر بودی...

من:اره...اره من و تو مثل خواهر و برادر بودیم...خب اگه کاری نداری برو که من باید زود زود وسایلم رو جمع کنم...بازم ممنون به خاطر بلیط...

فرزاد:این چه حرفیه وظیفم بود...ولی راستش یه درخواستی داشتم...اگه میشه اونجا خیلی مواظب خودت باش فعلا بای...

همیشه میدونستم که فرزاد بهم علاقه داره...خیلی از کارایی که واسم می کرد به خاطرحس خواهری نبود...نمیدونم چطور ولی همیشه می خواست بهم بگه دوستم داره ولی خجالت می کشید و من مانع می شدم...من همیشه اونو اندازه ی برادر نداشتم دوست داشتم نه شوهر ایندم...

باز صدای در اومد...باید فرنوش باشه...اخه زن عمو خیلی کم میاد اتاقم...

من:بیا تو

فرنوش:من و مامان ساعت 3 می خوایم بریم خرید اگه می خوای بیا...البته نه با کتاباتـــــ

من:نخیر من کار دارم نمیام...دیگه هم این قدر من رو با کتابام جلوه نده...من عاشق کتاب هام هستم و اگه بخوام اونا رو با خودم بیرون می برم...به کسی هم مربوط نیست!!!

فرنوش:برو بابا ... تو هم با اون کتابات...اه

از اتاق رفت بیرون و طبق معمول در رو محکم به هم کوبید.خداروشکر کردم که داره میره اخه اینجوری راحت تر می تونستم برم...

ساعت نزدیک چهار بود که وسایلام رو جمع کردم و با تاکسی به ترمینال رفتم تا سوار اتوبوس بشم و برم تهران...

ساعت نزدیک چهار صبح بود که رسیدیم تهران...یعنی حدود12 ساعت تو راه بودیم...خیلی از محیط تهران بدم میومد.طبق معمول شلوغ و الوده...

بلافاصله به غزل زنگ زدم..بعد از سه بوق جواب داد

غزل:الو

من:سلام غزل جونم خوبی ابجی؟

غزل:سلام به روح ماهت عارفه جون مرسی تو خوبی؟چه عجب یادی از ما کردی!!!

من:مرسی منم خوبم عزیزم...غزل جونم یه خواهش ازت دارم...من الان تهرانم...جایی واسه موندن ندارم میتونم بیام پیشت؟؟

غزل:جدی؟؟چرا که نه...زود بیا که دلم واست بدجوری تنگیده...

من:مرسی عزیزم پس من الان میام بای

غزل:فدات...بای

 

رمان خانه


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: